در اندرون من

به نام خدایی که در جان من است ...

در اندرون من

به نام خدایی که در جان من است ...

در اندرون من

‍ سخن در اندرون من است .
هرکه خواهد سخن من شنود در اندرون من در آید...
شمس تبریزی

با اینکه به سختی گذشت ولی خوش گذشت ...

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۵ ق.ظ

عکس :آرشیو فرمانداری

********

عکس :آرشیو فرمانداری

********

چقدر زود میگذره .انگار قبلنها این طورنبود.شاید چون بچه بودیم و دنیا در نظرمان بزرگ بود.ولی حالا...

انگار همین دیروز (مرداد 95) بود که فراخوان جذب نیرو برای سرشماری رو تو یکی از کانالهای تلگرام دیدم و ثبت نام کردم .تو اولین روز کاری که تو سالن اجتماعات فرمانداری جمع شدیم و همون اول کار سرود جمهوری اسلامی ایران رو خوندیم ، چه غروری ما رو گرفت .

امروز ( 3 آذر 95) چند روزی هست که سرشماری به طور رسمی تموم شده و من به تلافی این 50 روز آموزش و کار مستمر بدون تعطیلی ، برای خودم استراحت مطلق تجویز کردم .

تو این هوای سرد زمستونی که گریبان پاییز رو گرفته ، اصلا حس بیرون رفتن ندارم .در عوض نشستم و  اتفاقات تلخ و شیرین این 50 روز رو مرور می کنم. لحظات شیرینش رو که بیاد میارم ناخودآگاه لبم به خنده باز میشه و وقتی به تلخهاش میرسم ، همون لبخند دوباره جمع میشه .

عکس العمل های متفاوت مردم رو هرگز فراموش نمی کنم :

مثل شنیدن صدای فریادهای زنی از پشت در خونه ای که جرات در زدن رو از من گرفت .

یا  آقای جوونی که حین مصاحبه ، سر گرفته شدن جای پارک ماشینش ، مصاحبه رو رها کرد و رفت پی دعوا...

آقا سید سوپری رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که هر بار من رو میدید ، با اون لبخند پر انرژی و آبمیوه هاش از من پذیرایی می کرد .

 مگه میشه آزادی بیان مرد میان سال رو درگفتن اینکه من این نظام رو قبول ندارم بنابراین نمی خوام سرشماری شم ، رو فراموش کرد.

آقایی که ساعت 11 ظهر با صدای خواب آلود اومد پای ایفون و گفت که : الان حال ندارم برو نیم ساعت دیگه بیا رو کجای دلم می ذاشتم ؟

هیچ گرمایی به اندازه اجاق زیر دیگ نذری تو پارکینگ خونه ای که ، تو اولین صبح سرد کاری ، برای گرم شدن به اون دعوت شدم ،تا اون روز وجود من رو گرم نکرده بود .

خوردن بغض تو گلوم به خاطر داد و بیداد های مردی ( بعد از اینکه برای دومین بار زنگ خونه اش رو زدم ) به نشانه اعتراض به وضعیت اقتصادی کشور و عدم تمایل به جوابگویی ، سخت ترین کار دنیا تو اون لحظه بود .

خوش و بش با دختر بچه تازه زبون باز کرده ای که از هیجان مکالمه با گوشی آیفون ، می خندید و سوالش رو تکرار می کرد ( که : سلام ! هوبی؟ ) کل خستگی اون روز من رو از بین برد.

دیدن دبیر دینی دبیرستانم خانم سلیمانی بعد از حدودا 14 سال چقدر من رو سر شوق آورد با اینکه ایشون من رو یادش نبود .

مصاحبه و در ادامه درد و دل خانم سرایدار زمین چمن فوتبال که جلوی ساختمونشون ته ورزشگاه نشسته بودیم  ،خیلی لذت داشت مخصوصا که موقع غروب بود و من از دیدن برگهای خشک و زرد پاییزی که پای درخت تنومندی در حاشیه زمین چمن ریخته بود لذت می بردم .این صحنه که تو بکگراندش یه خورشید نارنجی بزرگ داشت من رو میخکوب کرده بود و اصلا دلم نمی خواست اونجا رو ترک کنم .شاید به همین دلیل بود که فردای اون روز هم به بهانه ناقص موندن اطلاعات هویتی ، تو همون زمان به اونجا سر زدم .

همه این عکس العمل های رنگارنگ رو فقط تو یه لحظه می شد فراموش کرد و اون زمانی بود که برای نهار با بچه های گروه یه جا جمع میشدیم .خنده های توی پارک با دخترهای گروه سر این سوژه ها موقع نهار واقعا انرژی بخش بود .

 

 

عکس : مهدی آذرخش

تو اون یک ساعت زمان استراحتی که تو مسجد صرف خوندن نماز و خوردن نهار و ارسال فایلهای ذخیره شده به تبلت کارشناس می شد ، به بغض ها ، عصبانیتها، خوشحالی ها وتمام اتفاقات جورواجوری که برخورده بودیم، می خندیدیم .

 اون چایی بعدازنهارهای تومسجد که اقای ترکمندی، جوان ترین فرد گروه ،دم می کرد ومی آورد ،خیلی می چسبید. یا همون ترشی هایی که تو خونه کارشناس گروه خانم صحرانورد می خوردیم لذت غذا رو چند برابر می کرد .

عکس : مهدی آذرخش

********

عکس : مهدی آذرخش

چه دل بزرگی داشت خانم محمد که تو کفشکنی مسجد می خندید سر اینکه کتونی های آدیداسش( به قیمت 210 هزار ) رو بردند.من که کلی ناراحت شدم وقتی پاوربانک تبلتم افتاد تو جوب پر آب و من نتونستم بگیرمش .

دورهمی های تو ستاد برای انتقال صدور به فایلهامون به کارشناس گروه و خوش و بش با کارشناسهای گروه های دیگه و خبر گرفتن از مامورای تلفنی (که پاسخگوی خانوارهای غایبی بودند که ما روی درهاشون برگه خانوار غایب چسبونده بودیم ) هم جزء لحظات فراموش نشدنیه.

شوخی آقای آذرخش راننده گروه هم از اون مواردی بود که همه پایه بودیم . ایشون عمدا و به مزاح جوری که خانم محمد ناراحت نشه اسمش رو بلند صدا می زد وبچه ها بعدش صلوات می فرستادند.

همه این خاطرات رو فقط میشه با عکس هایی که آقای آذرخش می گرفتند ماندگارشون کرد. عکسهایی که تو بدترین و بهترین شرایط گرفته می شد .گاها بدون اینکه ما متوجه بشیم . الان که به عکسها نگاه می کنم دلم برای اون لحظات و بچه ها تنگ میشه .با اینکه چند روزی بیشتر نیست که از هم جدا شدیم .

*

*

*

خلوت ترین یا شلوغترین دنیا رو هم که بین آدمها داشته باشی باز رد پای یه همچین دوستانی تو زندگیت رو  نمی تونی فراموش کنی . امیدوارم هرجا که هستند، سلامت وموفق در پناه خدا باشند. :)

  • ژابیز

نظرات  (۱)

  • امیر بصیری
  • خداقوت وخسته نباشی به شما وهمه کسانیکه زحمت این کارملی راکشیدند. موفق وموید باشید .
    پاسخ:
     ممنونم :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی