در اندرون من

به نام خدایی که در جان من است ...

در اندرون من

به نام خدایی که در جان من است ...

در اندرون من

‍ سخن در اندرون من است .
هرکه خواهد سخن من شنود در اندرون من در آید...
شمس تبریزی

روز من نبود ...

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ

عکس :آرشیو فرمانداری

 

**********

 

 

اولین خونه ای که درش رو زدم ظاهرا محل سکونت نبود .خیاطی مردانه دوز بود که خیاطش پیرمرد مریضی بود

که به قول زنش بیمار بود و توانایی کار نداشت .زن مصرانه می گفت که اینجا خونمونه

و ما از در کوچه پشتی رفت و امد می کنیم و فقط به خاطر شوهرم قسمتی از اون رو جدا کردیم

که خرج خونه رو در بیاره که حالا مبتلا به سرطان پوست شده ...

من به یاد روزهای اخر عمر پدر بزرگم افتادم که چقدر درداور بود و بهمون سخت گذشت .

در آغاز کار و اول صبح ، عجب خبر تلخی بود . اصلا انگار روز من نبود .

با اینکه چند وقتیه که سعی می کنم مثبت اندیش باشم و در برابر اتفاقات ناگوار خونسرد باشم

ولی گاهی بدجور امپرم بالا میره . مثلا همین خواب موندن اولین روز کاری یعنی چی ؟ اخه چرا؟

یا گیر دادن انتظامات جلوی درب ماشین رو و اصرار برای اینکه تو برگردی واز در نفرگذر وارد شی و بیای درست از جلوی چشمش و از همون مسیر راهت رو ادامه بدی ...

یا اینکه بفهمی تبلتت که وسیله کارته ، یک  چهارم بیشتر شارژ نداره و تو هم کابل USB پاور بانکت رو نیاوردی ...

یا اینکه بری سر حوزه ات و نقشه بلوکت اونی نباشه که روز قبلش چک کردی و مطمئن شدی

و بعد از کلی گز کردن و تلف شدن وقتت اخرش مجبور شی که منتظر بمونی تا کارشناس گروهت بیاد ...

و یا اینکه بعد از دوساعت که بالاخره تونستی با کابل همگروهیت تبلتت رو شارژ کنی ، زنگ بزنه و بخواد که کابل رو بهش برسونی و تو حتی ندونی که خودت کجایی ؟ چه برسه به اون. که تازه این وسط کارشناس گروهت هم پیام داده باشه که سر حوزه هاتون باشین که ناظر داره میاد...

حالا این وسط بماند که سر این تلفن بازی ها قلم تبلت و تلفن همراهت شیرجه بزنند تو جوب آب و تو جلوی دو خانم پاسخگو دست و پا چلفتی جلوه کنی ...

اماده نبودن مدارک بقیه خونه ها و معطلی 40 پنجاه دقیقه ای و مشکل غیر قابل بیان دیگه

و تموم شدن دوباره شارژ تبلتت و ناقص موندن اطلاعات یکی از خانواده ها و ...

فکر کنم تمام اتفاقات بدی که احتمال داشت تو این دوره یک ماهه از کار ، برام پیش بیاد ، همش تو روز اول افتاد .

حالا من خسته و بی رمق رسیدم ته کوچه و به آخر کار . آخر کاری که همون اول کارم بود .

می خواستم در اخرین خونه رو بزنم که یهو پیر زن و شوهرش پیچیدند توی کوچه.

همون پیر زن بود .با شوهرش از بیمارستان می اومدند.پیر زن با تمام خستگیش با روی گشاده جواب سوالهام رو داد و کار من به اولش رسید .

  • ژابیز

نظرات  (۱)

خسته نباشین
آمارگیری هم کار سختیه
و البته ارزشمند
پاسخ:
ممنون ، البته بیشتر خسته کننده ست تا سخت .
که خب اگه مردم همکاری کنند خستگیش هم کمتر میشه .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی